گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!

ببرم بخوابانمش!

لحاف را بکشم رویش!

دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!

حتی برایش لالایی بخوانم،

وسط گریه هایش بگویم:

غصه نخور خودم جان!

درست می شود!درست می شود!

اگر هم نشد به جهنم...

تمام می شود...

بالاخره تمام می شود...!!!

 



تاريخ : شنبه 30 آذر 1392برچسب:, | 15:10 | نويسنده : ثنا بهرامی |

امروز معلم عشق  گفت:

دو خط موازی هیچ گاه به هم نمیرسن مگر این که یکی از آن ها خودرا بشکند

گفتم من خودم را شکستم پس چرا به او نرسیدم 

لبخند تلخی زدوگفتک

شاید اوهم به سوی خط دیگری شکسته باشد



تاريخ : سه شنبه 26 آذر 1392برچسب:, | 19:8 | نويسنده : ثنا بهرامی |

آدمک آخر دنیاست بخند....

آدمک مرگ همین جاست بخند......

آن خدایی که بزرگش خوانده ای.....

به خدا مثل تو تنهاست بخند........

دست خطی که تورا عاشق......

شوخی کاغذی ماست بخند.....

آدمک خر نوشی گریه کنی.........

کل دنیا سراب است بخند..........

فکر کن اشک تو ارزشمند است........

فکر کن گریه چه زیباست بخند......

صبح فردا به شبت نیست که نیست......

تازه انگار که فرداست بخند.......

راستی آنچه به یادت دادیم.......

پرزدن نیست که درجاست بخند.....

آدمک نغمه آغاز نخوان......

به خدا آخر دنیاست بخند........



تاريخ : سه شنبه 26 آذر 1392برچسب:, | 18:51 | نويسنده : ثنا بهرامی |

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

 

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.


دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

 

در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

 

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

 

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.

 

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

 

زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

 


ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.

 

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟

پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.

 

مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟

 

پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.


مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟

 

مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

 

پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟

 

پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

 

کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

 


معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستتدارد.



تاريخ : یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:, | 15:56 | نويسنده : ثنا بهرامی |

دلم تنگه مثل ابرای تیره
تویه حسی مث زندون اسیره
تـــو از احساس من چیزی نمیدونی
که داری بی خودی من و می رنجونی
یه امشب جای من باش
جای اونی که چشماش به در خشک شد
ولی عشقش نیومد
یه امشب همسفر باش مث من در به در باش
جای اون که ب دنیا پشت پا زد
باید کاری کنی آروم بگیرم
باید یک لحظه دستاتـــو بگیرم
باید برگردی امشب باز به این خونه
باید این لحظه ها یادت بمونه
یه امشب مال من باش مال مردی که دستاش به جز دست تـــو همراهی نداره
بزار یادت بیارم چجوری بی قرارم
دل من غیر تـــو راهی نداره
من از تـــو یاد گرفتم تموم زندگیم و
حالا با کی بگم این قصه ی وابستگیم و
رو دوش کی بزارم! یه دنیا خستگیم و
باید کاری کنی تـــو که باز مثل قدیما بهم خیره بشن چشمهای خیس و اشکی ما
همین امشب که تنهام باید برگردی اینجا
باید کاری کنی آروم بگیرم
باید یک لحظه دستاتـــو بگیرم
باید برگردی امشب باز به این خونه
باید این لحظه ها یادت بمونه
یه امشب مال من باش مال مردی که دستاش به جز دست تـــو همراهی نداره
بزار یادت بیارم چجوری بی قرارم
دل من غیر تـــو راهی نداره



تاريخ : یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:, | 15:50 | نويسنده : ثنا بهرامی |

هرچی دل تنگه آخرین این جمله بنویس وبرام بزار

                                      زندگی زیباتر بود وقتی..........................



تاريخ : چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, | 21:13 | نويسنده : ثنا بهرامی |

اگر مانده  بودی تورا تا به عرش خدا میرساندم
اگر مانده بودی تورا تا دل قصه ها میکشاندم
اگر با تو بودم به شبهای غربت که تنها نبودم
اگر مانده بودی زتو مینوشتم تورا میسرودم
مانده بودی اگر نازنینم زندگی رنگ و بوی دگر داشت
این شب سرد و غمگین غربت با وجود تو رنگ سحر داشت
با تو این مرغک پر شکسته مانده بودی اگر بال و پر داشت
با تو بیمی نبودش زطوفان مانده بودی اگر همسفرداشت
هستی ام را به آتش کشیدی سوختم من ندیدی ندیدی
مرگ دل  آرزویت اگربود مانده بودی اگر میشنیدی
با تو دریا پر از دیدنی بود شب ستاره گلی چیدنی بود
خاک تن شسته در موج باران درکنار تو بوسیدنی بود
بعد تو خشم دریا و ساحل بعد تو پای من مانده در گل
مانده بودی اگر موج دریا تا ابد هم پر از دیدنی بود
با تو وعشق تو زنده بودم بعد تو من خودم هم نبودم
بهترین شعر هستی را با تو مانده بودی اگر میسرودم
مانده بودی اگر نازنینم زندگی رنگ و بوی دگر داشت
این شب سرد و غمگین غربت با وجود تو رنگ سحر داشت
امید



تاريخ : چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, | 21:9 | نويسنده : ثنا بهرامی |

تا حالا فكر كردين كه چطور ميشه بيل گتيس (مالك ثروتمند شركت مايكروسافت) رو ورشكست كرد؟؟؟!!!
پس اين مطلب رو خوووووب بخونيد ................
بيل گتيس در هر ثانيه دلار آمريكا درآمد داره، يعني 20ميليون دلار در روز و 7/8 ميليارد دلار در سال!
اگر 1000دلار از دست وي بر زمين بيفته به خودش اين دردسر رو نميده كه برش داره، چون در 4ثانيه اي كه برداشتنش طول ميكشه،اين پول عايدش شده!
امريكا در حدود 5/62هزار دلار بدهي داره و بيل گتيس به تنهايي ميتونه ظرف 10سال تمام بدهي آمريكا را بازپرداخت كنه!
اون ميتونه نفري 15دلاربه همه جمعيت جهان بده و باز هم 5ميليون دلاردر جيبش باقي بمونه !
اگر مايكل جردن يعني گرانترين ورزشكار آمريكايي هيچ غذا و آبي نخورده و همه 30ميليون دلار درآمد سالانه اش رو پس انداز كنه، 227سال طول خواهد كشيد تا به ثروتمندي بيل گتيس بشه!
اگر بيل گتيس رو به صورت يك كشور تصور كنيم ، سي و هفتمين كشور ثروتمند جهان مي شه!
يا به تنهايي درآمدي برابر سيزدهمين كمپاني عظيم آمريكايي خواهد داشت، حتي بيشتر از آي بي ام!
اگر همه ثروت بيل گتيس رو تبديل به يك دلاري كنيم، مي شه جادهاي از ماه تا زمين باهاش كشيد كه 14 بار رفته و برگشته! ولي ساخت اين جاده، 1400سال طول خواهد كشيد و 713 بوئينگ 747 بايد براي جابجايي اين پول ها پرواز كنند.
...اما!!!... اگر كاربران ويندوزهاي مايكروسافت بتونن بابت هر باري كه كامپيوترشون هنگ ميكنه، يك دلار از بيل گتيس خسارت بگيرن، وي تنها در مدت 3سال ورشكست خواهد شد!!!

 



تاريخ : چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, | 17:50 | نويسنده : ثنا بهرامی |
سر دروازه که رسیدم --- صدای بلبل و شیپور شنیدم
به خود گفتم که شیپور نظام است---دگر شخصی گری بر من حرام است
به صف کردند تراشیدند سرم را---لباس ارتشی کردند تنم را
الهی خیر نبینی سر گروهبان --- که امشب کردی تو مرا نگهبان
سر پستم رسیدم خوابم آمد --- محبت های مادر یادم آمد
تفنگم را گذاشتم بر لب سنگ --- محبت های مادر یادم امد
غم مادر مرا دیوانه کرده --- کبوتر در عجبشیر لانه کرده
نوشتم نامه ای با برگ چایی --- کلاغ پر میروم مادر کجایی
نوشتم نامهای با برگ زیتون --- فراموشم نکن ای یار شیطون

 

نوشتم نامه ای با برگ انگور --- جدا گشتم دو سال از خانه ام دور

 



تاريخ : پنج شنبه 14 آذر 1392برچسب:, | 14:44 | نويسنده : ثنا بهرامی |

در مطب دکتر به شدت به صدا درامد . دکتر گفت:

در را شکستی !

 

بیا تو در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای

که خیلی پریشان بود ،

 

به طرف دکتر دوید : آقای دکتر ! مادرم !

و در حالی که نفس نفس میزد

 

ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید !

مادرم خیلی مریض است . دکتر

 

گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری ، من

برای ویزیت به خانه کسی نمیروم

 

. دختر گفت : ولی دکتر ، من نمیتوانم.

 

اگر شما نیایید او میمیرد ! و اشک از چشمانش سرازیر

شد . دل دکتر

 

به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود .

 

 

دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد ،

جایی که مادر بیمارش در

 

رختخواب افتاده بود . دکتر شروع کرد به معاینه

و توانست با آمپول

 

و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد .

او تمام شب را بر بالین

 

زن ماند ، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد .

زن به سختی

 

چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری

که کرده بود تشکر کرد .

 

دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی .

اگر او نبود حتما میمردی !

 

مادر با تعجب گفت :

 

ولی دکتر ، دختر من سه سال است که از دنیا رفته !

 

و به عکس بالای تختش اشاره کرد .

پاهای دکتر از دیدن عکس روی

 

دیوار سست شد . این همان دختر بود !

یک فرشته کوچک و زیبا ….. !



تاريخ : پنج شنبه 14 آذر 1392برچسب:, | 13:35 | نويسنده : ثنا بهرامی |



تاريخ : پنج شنبه 14 آذر 1392برچسب:, | 13:29 | نويسنده : ثنا بهرامی |

آدمک آخردنیاست بخند...

آدمک عشق همین جاست بخند...

دسته خطی که توراعاشق کرد...

شوخی کاغذی مابودبخند...

آدمک خرنشوی گریه کنی...

کل دنیا سراب است بخند...

آن خدایی که بزرگش خواندی...

به خدامثل توتنهاست بخند...

 



تاريخ : پنج شنبه 14 آذر 1392برچسب:, | 13:26 | نويسنده : ثنا بهرامی |

آخرین انسان دنیا تنها در خانه نشسته بود که ناگهان در زدندمتعجبمتعجبمتعجبمتعجب



تاريخ : جمعه 8 آذر 1392برچسب:, | 12:10 | نويسنده : ثنا بهرامی |

دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس **** گاه تو خواهم شد »

***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست

***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
«
 پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »



تاريخ : پنج شنبه 7 آذر 1392برچسب:, | 11:47 | نويسنده : ثنا بهرامی |

تصور کنید...

..نصفه شبه...همه خوابیدن جز من و خواهرم..همه جا ساااکت....خواهری تو پذیرایی...مشغول تماشای تلویزیون...من تو اتاقم..نشستم رو زمین جلو لبتاپ....

که یهوووو..حس کردم  یکی از گل سیاهای فرش داره راه میره...اولش فکرکردم توهمه...سرمو بلند کردم که دیدم...واییییییی....گله قالی نیییی....سوسکهههههه...یه سوسکه گندهههه...همچین پاهاش بلند بود دقیقا دو سانت با زمین فاصله داشت.....اولین کاری که کردم این بود که لبتاب و مخلفاتشو ریختم رو میز...پریدم حشره کش از تو اشپزخونه اوردمم...عجب زبل بود..تا رسیدم دیدم سوسکه نییی...یا ابلفض...کُجو رفت؟پخشه زمین شدم زیر میزو نیگا نیگا کردم...دیدمشش...پیسسسسسسسسسسسس...یه بار دوبار...یاخدا...باز غیب شد...سکتهههه...یه دیقه...دو دیقه...ده دیقه...غیب شده بود...نبود...رفتم دمپایی پوشیدم ...گزگزم شده بود..داشتم فکر میکردم (خدایا پشه اینهمه ویز ویز میکنه بدرد نمیخوره...کاش به سوسک یه صدایی میدادی حداقل ادم میفهمید کجاست.)...یهو دیدم داره از دیوار میره بالا...داشت میرسید به سقف!!!!پیسسس....افتاد پشت میز...داشت میرفت اونور اتاق..دویدم دنبالش پیس پیسش کنم...که یهو دور زد...برگشت...ایستاد...چشممون تو چشم هم افتاد...یه نگاهه عمــــــــیق...دنیا یواش شد...بالاشو باز کرد!!!!اومد طرفم...داشت انتقام میگرفت... دوباره نشست..حالا من بُدو سوسکه بُدو...جیغغغغ ...دویدم تو پذیراییی..همه انگار جن زده ها بیدار شده بودن....سوسکه فقط میدویدددد...داشتم سکته میکردم...از گوشه دیوار حرکت میکرد نمیشد کشتش...یهو یه اشتباهی کرد که بقیمت جوونش تموم شد...اومد بره دیوار اونوری که...تقققق...کشتمش...

روحش شاد...خیلی مَرد بود..با اینکه بال داشت...جنگ رو عادلانه تموم کرد و از بالهاش استفاده نکرد...به احترامش...یه دیقه سکوت..



تاريخ : چهار شنبه 6 آذر 1392برچسب:, | 19:38 | نويسنده : ثنا بهرامی |

سالها پیش در مدرسه ای كوچك در دهكده هالیرز در حوالی شهر نیویورک

پسر بچه ی كوچكی با حالتی آشفته در محوطه حیات مدرسه

با عصبانیت به پاره سنگهای جلو پایش لگد می انداخت

نگاه مایوسش را به پنجره كوچك كلاس انداخت

كه دختری با موهای طلایی در چهارچوبش خودنمایی میكرد

دخترك كه انگار نگاه پسر را حس كرده بود مسیر نگاهش

از روبرو را بطرف پسر برگرداند و لبخندی نثارش كرد دوباره صورتش رو برگردوند

پسر بچه بغضی كرد و پشتش را به پنجره كرد

همان لحظه صدای زینگ زنگ مدرسه سكوت محوطه را شكست

و بلافاصله صدای فریاد و هیاهوی بچه ها حسابی جو را عوض كرد

پسری درشت هیكل همراه دونفر كه گویا نوچه اش بودند با عجله

بسمت پسر آمدند پسر درشت هیكل كه دنیل نام داشت فریاد زد:

هوی چارلی به چه جراتی پشتت رو بمن میكنی

مثلینكه تنت میخاره چارلی با ترس رویش رو برگرداند

و با خشم دنیل روبرو شد دنیل مشتی سنگین به سمت

صورت چارلی پرت كرد كه باعث شد چارلی با دماغی خونین

روی زمین بیافتد از پشت سرشان صدای نازك دخترك بگوش رسید:

ولش كنید چیكارش دارید!

دنیل لبخندی زد و گفت: میبینید بچه ها نگران چا چا جونش شده

بعد بروی چارلی نیم خیز شد و گفت:

میخوای پول امروزتو بدی یا نه؟

چارلی با سرعت و ترس دست در جیبش كرد

و اسكناس كهنه ای بیرون كشید هنوز از جیبش درست بیرون نیاورده بود

كه دنیل رو هوا قاپید.و دور شد دخترك بدو بدو بكنار چارلی اومد

و زانو زد و با مهربانی به چارلی نگاه كرد.

بیست سال بعد در دل یك شب صدای هیاهو

خیابان آلتین رو پر كرده بود دنیل با همان صورت خوك مانند و عبوس

خودش دركت شلوار دامادی خیلی خنده دار بنظر میرسید

ولی برعكس دخترجوانی كه كنارش بود مثل یك عروسك

كه اسیر یك دیو شده باشه بغض كرده و بی صدا اشك میریخت

چند متر آنطرف تر چارلی با ناراحتی گوشه پیادرو مخفی شده بود

و با حسرت و عصیانبت به آن صحنه نگاه میكرد.

صبح فردای آن روز وقتی دنیل میخواست

از خانه حارج بشه جلوی در خانه یك نامه پیدا كرد

آن را با تردید باز كرد و زوع به خواندنش كرد:

سلام دنیل عزیز
خیلی وقته كه همدیگه رو ندیدیم اگر مایلی كه
پس از سالها یك دوست قدیمی رو ملاقت كنی به آدرس
زیر مراجعه كن:
خیابان كانتر آپارتمان شماره سیزده طبقه‌آخر

دنیل ابروهاشو در هم كشید و گفت:

خیلی جالبه حتما آلبرت یا فلیپ باید باشه و دوباره به خانه برگشت و درو بست.

بعد از ظهر آن روز دنیل شال و کلاه کرد و بسمت خانه دوست ناشناسش رهسپار شد

وارد آپارتمان شماره سیزده و سوار آسانسور شد چند لحظه بعد به آخرین طبقه رسید

و در زد چند لحظه بعد در باز شد ولی کسی پشتش نبود!

دنیل نیشخندی زد و گفت: قایم موشک بازی دیگه بسه

وارد خانه شد و در را بست درودیوار خانه پوشیده از فلش بود که بسمت اتاقی تاریک

راهنمایی میکرد. دنیل گفت: سورپرایز هان؟!

و وارد اتاق شد بلافاصله تا وارد شد در پشت سرش محکم بسته و قفل شد.

دنیل برای اولین بار احساس دلهره عجیبی کرد و سریع چراغ اتاقو روشن کرد.

درو دیوار خونه غرق خون بود و با عکسهایی تزیین شده بود

عکسی که همان دخترک در کودکی با پاکی کودکانه لبخند میزد

و عکسی دسته جمعی از بچه ها ی مدرسه که دور صورت سه نفر دایره قرمز رنگی

کشیده شده بود یکی از آنها خود دنیل بود که ضربدری هم روی صورتش بود

همان لحظه صدای خنده شیطانی یک عروسک سخنگو که درب و داغون شده بود

سکوتو شکست دنیل بسمت تلویزیونی که در گوشه اتاق بود رفت و روشنش کرد

یک مرد شنل پوش با ماسکی شیطانی و وحشتناک شروع به صحبت کرد

سلام دوست و رفیق دیرینه!

تا یک ساعت دیگه یا میری جهنم یا تقاص پس میدی و بعد آزاد میشی

انتخاب با خودته پس اگه میخوای نجات پیدا کنی

باید کلید اتاقو پیدا کنی وقتت خیلی کمه!

صبر کن یه راهنمایی کلید داخل دستگاه چرخ گوشته که تا ۱ دقیقه دیگه روشن میشه

حالا هم قبل از اینکه یخ بزنی بگرد پیداش کن و برفک صفحه را پر کرد.

همان لحظه از لوله های دوش مانند سقف آب یخ مثل باران ریخت و دنیل را خیس کرد

هنوز چیز ینگذشته بود که از ۴ دریچه کولر سرد ترین باد ممکن مثل فریزر فضای اتاقو

یخ آلود کرد دنیل با سرعت برق بسمت چمدان گوشه اتاق پرید و درش را باز کرد.

شیشه ای اکواریم مانند پر از سوسک و هزارپا و جونورهای دیگه چندش آور بود

که ته شیشه بحدی که فقط مچ دست بهش میرسید دهانه چرخ گوشت بود

که کلید ته آن بود دنیل با ناچاری دستشو داخل آن کرد تا کلید و بردارد همین که

دستش به کلید خورد چرخ گوشت روشن شد و خون شیشه رو گرفت انگشتش

قطع شده بود و آستینش چند سوسک را بهمراه داشت با دست دیگرش سعی کرد

کلید رو در بیاره و موفق شد اما ۲ انگشت دیگرش هم پرید از شدت درد جیغ های

گوشخراش میکشید با بدبختی کلید رو در قفل در چرخوند ولی خبری نشد

بار دیگر صدای خنده عروسک کهنه شروع شد دنیل فهمید رو دست خورده و

کلید قلابی بوده در سمت دیگر اتاق یک کمد خاک گرفته بود

سریع در کمدو باز کرد داخلش یک شیشه بود که بدلیل تاریکی هیچ چیز معلوم نبود

دستش را داخلش کرد و بعد از شد درد چند برابر در حد بیهوشی فریاد کشید و افتاد

داخل شیشه پر از عقرب های سمی بود.

کف اتاق افتاد و شدت سرما و درد مرد.

فردای آنروز برای آلبرت و فلیپ دو دوست و نوچه دنیل هم نامه ای رسید.

و اما آلبرت چند دقیقه زودتر از فلیپ آمد و مثل دنیل وارد اتاق اسرار شد

بعد از روشن کردن تلویزیون همان مرد در کنار جسد وحشتناک دنیل

شروع به صحبت کرد : سلام رفیق

خوب به حرفام گوش کن وگرنه تا چند دقیقه دیگر بسرنوشت دوستت دنیل دچار میشی

توی این اتاق هزاران خطر هست در اتاق بغلی تو یک نفر دیگه هست که کلید درست در

شکمش قرار داره برای رهایی تنها راهت یافتن اون کلیده برای راحتتر شدن کارت

یک ساطور بغل دستت هست مطمئنم بدردت میخوره

عجله کن زیاد وقت نداری برفک تلویزیون رو گرفت.

باران یخی مثل دفعه قبل شروع شد و آلبرت با سرعت در کدو باز کرد و با شیشه عقرب

روبرو شد دریچه ی کوچکی پشت شیشه بود که برای رسیدن بهش باید شیشه را

میشکست . چاره ای نداشت شیشه را شکست و عقربها کف اتاق را گرفتند

با سرعت داخل کمد پرید و شروع به شکستن دریچه چوبی کرد یک عقرب درست زیر

پایش بود و میخواست نیشش بزند اما آلبرت سریع لگدی بهش زد و پرتش کرد.

ب چند تنه و ضربه دریچه کهنه چوبی شکست و وارد اتاق بغلی شد اتاقی که سرمایش

طاقت فرسا تر بود فردی کف اتاق افتاده بود و فریاد میزد من کجام

آلبرت با سرعت ساطور را بلند کرد و همین که خواست بکشدش دید اون فرد کسی

نیست جز دوستش فلیپ!

عقربها داشتند از دریچه به سمتشان میآمدند آلبرت به شانسش لعنت گفت

چاره ای نداشت مجبور بود فلیپو بکشد وگرنه هردو میمردند با ساطور درجا شکم

فلیپ رو زنده زنده پاره کرد و فلیپ را کشت اما اثری از کلید نبود و رودست خورد بود

همان لحظه صدای خنده عروسکی از آن اتاق بگوشش رسید بدو بدو

از دریجه رد شد و همین که خواست بسراغ عروسک بره یکی از عقربها نیشش زد

و از شدت درد درست جلوی عروسک بزمین افتادعروسک بار دیگر خندید داخل دهانش

چیزی خودنمایی میکرد

با ناامیدی آلبرت دست در دهانش کرد و یک کلید بیرون کشید امیدی تازه وجودش

را فرا گرفت و بدو بدو بسمت در رفت و کلید و چرخاند و در باز شد

از شادی حنده ای دیوانه وار کرد و در راباز کرد اما انگار این هم یک تله بود

روبروی در جسد دنیل افتاده بود و پشتش روی دیوار با خون نوشته بود:

از چارلی بترس

و بعد درست در کنار جسد یک بمب ساعتی ثانیه شماریشو شروع کرد:

۵-۴-۳-۲-۱...

و بعد خانه منفجر شد و هر سه دوست تب--ار سوختند

همان لحظه چند خیابان پایین تر چارلی با لبخندی از رضایت در حال قدم زدن بود

و لبه ی پالتواش را بالا کشید و کلاهش رو پایین داد و بسمت خانه دنیل و عشق کودکی

رهسپار شد.....

پایانConfusedConfusedConfused



تاريخ : چهار شنبه 6 آذر 1392برچسب:, | 18:52 | نويسنده : ثنا بهرامی |

بالاخره تو نستم بعد مدت ها معنی کلمه آ سی یو رو بفهمم!!!!!!!!!!!

جمله حکیمانه عزراییل به همه خودتون مهنی کنید دیگه یا زبانتون هم ضعیفه؟؟؟؟!!!!!!!!!

I see You



تاريخ : چهار شنبه 6 آذر 1392برچسب:, | 18:39 | نويسنده : ثنا بهرامی |

 

دعا روی اسکناس

نوشته روی عکس :

السلام علیک یا سلطان ابراهیم یا امامزاده سلطان ابراهیم
اول سلامتی پدر و مادرم
دوم اینکه تربیت معلم سال اول یعنی سال 88 من و سارا قبول بشویم سال سوم متوسطه شاگرد اول شوم و معدل کتبی ام بالاتر از 18 باشد
آرزوی پدر و مادرم را که دوست دارند پسر داشته باشند برآورده کن
دعای کوثر را مستجاب کن
خاله فخری و الهام و عمه اکرم را خوشبخت کن ازدواج کنند
آرزوی محسن را بر آورده کن
مادرم را شفا بده
زندگی پدر و مادر بزرگم را سر و سامان بده
به مصطفی کمک کن که دانشگاه هر رشته ایی که می خواهد قبول شود
عاطفه فائزه و زینب در درس موفق باشند و در آینده کاره ایی شوند
یا سلطان ابراهیم دعاهای : دایی مالک -ابوذر -رسول سلطان مادر بزرگ و پدر بزرگهایم- زیبا -حکمت -علی- کرامت- ولی -صالح -مژگان -شیما- لیلا- اکرم- فرخنده -رعنا- مرضیه -مریم- زهرا- بصیر- مرضیه- صدیقه-- ساهره -بهاره- سیمین -صدرا -سیما -شمایل -صفیه -خاور- مینا- عمه شاه گلی کسری- فروزان -معصومه -عمومحسن- دایی صادق -هما- اکرم را هم مستجاب بفرما !!!!!!!!!!!!!!!!!!


پی نوشت : خدا رو صد هزار مرتبه شکر که اسکناس 1000 تومنی نبود !
 



تاريخ : چهار شنبه 6 آذر 1392برچسب:, | 18:24 | نويسنده : ثنا بهرامی |



تاريخ : چهار شنبه 6 آذر 1392برچسب:, | 17:52 | نويسنده : ثنا بهرامی |