تاريخ : دو شنبه 30 تير 1393برچسب:, | 19:0 | نويسنده : ثنا بهرامی |

ا کسی رابطه ی احساسی برقرار کن که

نه تنها افتخار میکنه که تو رو داره

بلکه حاضره هر ریسکی رو بکنه

که فقط کنار تو باشه!!!...



تاريخ : دو شنبه 30 تير 1393برچسب:, | 18:48 | نويسنده : ثنا بهرامی |

دوست داشتن را نه منویسند نه میگویند فقط ثابت میکنند



تاريخ : دو شنبه 30 تير 1393برچسب:, | 17:45 | نويسنده : ثنا بهرامی |

وقتـــی نخـــواستنـت...
آروم بـکــش کـنـــــار...!
غــــم انـگیـــــز اسـت اگـــر تـــو را نـخـــواهـــد؛
مســـخـره اســت اگـــر نفهمــــی؛
احــمقـــانـــه اســت اگــــر اصــرار کـنـــی ....



تاريخ : دو شنبه 30 تير 1393برچسب:, | 16:33 | نويسنده : ثنا بهرامی |

ﻭﻗﺘﻰ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺣﺪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻯ :ﺣﺴﻮﺩ ﻣﻴﺸﻰ .ﺣﺴﺎﺱ ﻣﻴﺸﻰ .ﭼﺸﻢ ﺩﻳﺪﻥ ﻧﮕﺎﻫﺎﻯ ﺑﻘﻴﻪ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﻧﺪﺍﺭﻯ .ﭼﺸﻢ ﻧﺪﺍﺭﻯ ﺑﺒﻴﻨﻰ ﻏﻴﺮ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺑﻘﻴﻪ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﻣﻴﺰﻧﻪ .ﻫﻤﺶ ﺍﺯﺵ ﺩﻟﮕﻴﺮﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﻴﺸﻰ .ﻣﺪﺍﻡ ﻧﮕﺮﺍﻧﻮ ﺩﻟﻮﺍﭘﺴﺸﻰ .ﺍﻳﻨﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺯﻳﺎﺩﻩ، ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻥ ﻓﮏ ﻣﻴﮑﻨﻪ ﺑﻬﺶ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﻧﺪﺍﺭﻯ ﻭ ﺍﻟﻜﻰ ﮔﻴﺮ ﻣﻴﺪﻯ.ﺍﮔﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻗﻠﺒﺶ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﺗﻮ ﺧﺎﺹ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺍﻭﻧﻪ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﮐﻤﯿﺎﺑﯿﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﻧﻘﺮﺍﺽ ﻣﻮﺍﻇﺒﺶ ﺑﺎﺵ



تاريخ : دو شنبه 30 تير 1393برچسب:, | 16:2 | نويسنده : ثنا بهرامی |

گرگه ها هرگز گریه نمیکنند اما بعضی وقت ها عرصه 

      زندگی جوری به انها تنگ میشه که برروی بلندترین تپه هااا 

                     دردناک ترین زوزه هارا میکشند



تاريخ : دو شنبه 30 تير 1393برچسب:, | 15:22 | نويسنده : ثنا بهرامی |



تاريخ : دو شنبه 30 تير 1393برچسب:, | 15:22 | نويسنده : ثنا بهرامی |



تاريخ : یک شنبه 29 تير 1393برچسب:, | 19:35 | نويسنده : ثنا بهرامی |



تاريخ : یک شنبه 29 تير 1393برچسب:, | 19:28 | نويسنده : ثنا بهرامی |

ﺪﺭ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﻪ دخترش ﻭ ﺍﺯﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺗﻮ ﻗﻮﯾﺘﺮﯼ ﯾﺎ ﻣﻦ؟ 
دختر ﮔﻔﺖ:ﻣﻦ ! ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﺩﻟﺸﮑﺴﺘﮕﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﺗﻮ ﻗﻮﯾﺘﺮﯼ ﯾﺎ ﻣﻦ؟
دختر ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ! ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﺩﻟﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻫﻤﻪ ﺯﺣﻤﺘﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ 
ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺍﺯ ﺷﻮﻧﻪ دخترش ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻮ ﺩﻭ ﻗﺪﻡ ﺩﻭﺭﺗﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺗﻮ ﻗﻮﯾﺘﺮﯼ ﯾﺎ ﻣﻦ؟ 
دختر ﮔﻔﺖ : ﺷﻤﺎ! 
ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ ﭼﺮﺍ ﻧﻈﺮﺕ ﻋﻮﺽ ﺷﺪ؟ 
دختر ﮔﻔﺖ: ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﻢ ﺑﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﭘﺸﺘﻤﻪ



تاريخ : یک شنبه 29 تير 1393برچسب:, | 19:13 | نويسنده : ثنا بهرامی |

دختری سه ساله بود که پدرش آسمانی شد......

دانشگاه که قبول شد، همه گفتند: با سهمیه قبول شده!!!

ولی هیچوقت نفهمیدند

کلاس اول وقتی خواستند به او یاد بدهند که بنویسد بابا!.....

یک هفته در تب ســـــــوخت .....

این زنــدگی قشنــگ من مــال شما

ایـــام سپیـــد رنـگ مـن مــال شما

بـابـای همیشـه خوب مـن را بدهیـد

این سهمیه های جنگ من مال شما...



تاريخ : یک شنبه 29 تير 1393برچسب:, | 19:4 | نويسنده : ثنا بهرامی |

چــرا آدمـــا نمیـــدونن

بعضــــــــی وقتهــــا

خـــــداحافـــــظ یعنـــــــی :

" نــــذار برم "

یعنـــــــی بــرم گــــردون

سفــــت بغلـــــم کـــن

ســـــرمو بچـــــسبـــون به سینــــه ت و

بگــــــو :

"خدافــــظ و زهــــر مـــار!!!!!!!

بیخــــــود کــــردی میگی خدافـــــظ

مگـــــه میـــذارم بــــری؟!!

مــــــگه الکیــــــــه!!!!

چــــــــرا نمیـــــفهمـــــن نمیخــــــــوای بری؟!!!

چـــــــــرا میـــــــذارن بــــری...؟!!



تاريخ : یک شنبه 29 تير 1393برچسب:, | 19:3 | نويسنده : ثنا بهرامی |



تاريخ : یک شنبه 29 تير 1393برچسب:, | 19:0 | نويسنده : ثنا بهرامی |



تاريخ : یک شنبه 29 تير 1393برچسب:, | 18:20 | نويسنده : ثنا بهرامی |

در سرزمین من کسی بوسه فرانسوی بلد نیست...
اینجا مثل آلمان پل عشق ندارد
از گل رز هلندی هم خبری نیست..
اینجا عشق یعنی اینکه بخاطر چشم های دور و برت
معشوقت را فقط از پشت گوشی
بوسیده باشی...



تاريخ : یک شنبه 29 تير 1393برچسب:, | 18:5 | نويسنده : ثنا بهرامی |



تاريخ : یک شنبه 29 تير 1393برچسب:, | 18:4 | نويسنده : ثنا بهرامی |



تاريخ : یک شنبه 29 تير 1393برچسب:, | 17:52 | نويسنده : ثنا بهرامی |



تاريخ : یک شنبه 29 تير 1393برچسب:, | 17:51 | نويسنده : ثنا بهرامی |



تاريخ : شنبه 28 تير 1393برچسب:, | 17:59 | نويسنده : ثنا بهرامی |



تاريخ : شنبه 21 تير 1393برچسب:, | 16:43 | نويسنده : ثنا بهرامی |



تاريخ : شنبه 21 تير 1393برچسب:, | 16:41 | نويسنده : ثنا بهرامی |



تاريخ : شنبه 21 تير 1393برچسب:, | 16:35 | نويسنده : ثنا بهرامی |



تاريخ : شنبه 21 تير 1393برچسب:, | 13:6 | نويسنده : ثنا بهرامی |



تاريخ : جمعه 20 تير 1393برچسب:, | 20:41 | نويسنده : ثنا بهرامی |

هستن دخترایی که نگران پاک شدن آرایششون نیستن چون آرایش ندارن

و صورتشون بی آرایش زیباست

با روسرشون گنبد امام زاده درست نمیکنن

دخترایی که وقتی یه پسر. پولدار میبینن دلشون نمی لرزه ...چون دلشون دله نه ژله

هستن دخترایی که با دیدن ماشین پسرا کف نمیکنن ....چون اینا دخترن نه دلستر

عشق براشون مقدسه ...اگه بهش دچار بشن همه کار برای عشقشون انجام میدن

سلامتی همشون♥♥♥
.



تاريخ : جمعه 20 تير 1393برچسب:, | 20:39 | نويسنده : ثنا بهرامی |

ون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, دستش رو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم.
اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد. . 
هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. 

بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟! 
اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی .اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت, 
می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟
اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. 
من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم.
بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, سی درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.
زنی که بیش از ده سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون ده سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم. بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. 

به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته.
اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم. اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, 
دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: 
پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه! این مسئله برای من قابل قبول بود, 
اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: 
از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم. 
خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه. اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم. 
وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت : به هرحال باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره.. 

مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم.
هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم.. 
پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: 
بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره. 
جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم.. 
اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: 
راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!
نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم.. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.

روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!

روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم. این زن, زنی بود که ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره. من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. 
همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت : لباسهام همگی گشاد شدند. و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. 

ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم.. پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در آغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزئ شیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد. من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم, درست مثل اولین روز ازدواج مون. 
روز آخر وقتی اون رو در آغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم. انگار ته دلم یک چیزی می گفت: 
ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در آغوشم بود با خودم گفتم: 
من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم. 

اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم.
"دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم! 
اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: 
ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟ من دستشو کنار زدم و گفتم: 
نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم. 
به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم. 
زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. 
زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم. 
من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. 
"دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت. من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. 
یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم. 
دختر گل فروش پرسید : چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟ 
و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم : 

از امروز صبح , تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم , تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ , ما دو نفر رو از هم جدا کنه.

جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که از اهمیت فوق العلاده ای برخورداره 
مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه, مهم و ارزشمندند. 
این مسایل خانه مجلل, پول, ماشین و مسایلی از این قبیل نیست. 
این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی افرین نیستند. پس در زندگی سعی کنید: زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید. 
چیزهایی رو که از یاد بردید, یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه, انجام بدید..
زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه. این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید. 

اگر این داستان رو برای فرد دیگه ای نقل نکنید هیچ انفاق نمی افته, اما یادتون باشه که اگه این کار رو بکنید شاید یک زندگی رو نجات بدید ...



تاريخ : جمعه 20 تير 1393برچسب:, | 20:37 | نويسنده : ثنا بهرامی |

کسی ک سرت داد میزنه ، قبلا یکی سرش داد زده ،کسی ک فحش میده قبلا یکی بهش فحش داده،کسی ک میزنتت قبلا یکی زدتش،کسی ک نمیگه دوستت دارم ، نمیگه کجا بودی ، باکی بودی ، یجوری رفتار میکنه انگار واسش مهم نیستیی ،این بهش "خیانت" شده..دیگه دلش مرده ، دیگه هیچی واسش مهم نیست،طول میکشه تا بهت وابسته شه بگه دوستت دارم ، چون میترسه ،واقعا میترسه..اونی ک بهش میگی لاشی اونی ک میگی تک پر نیست ، یه زمانی بدجوری عاشق بوده .



تاريخ : دو شنبه 16 تير 1393برچسب:, | 13:47 | نويسنده : ثنا بهرامی |

گاهی سکوت می کنی 
چون اینقدر رنجیدی که نمی خوای حرف بزنی
گاهی سکوت میکنی چون واقعا حرفی برای گفتن نداری
سکوت گاهی یک اعتراضه و گاهی هم انتظار
اما بیشتر وقتها سکوت برای اینه که
هیچ کلمه ای نمی تونه غمی رو که تو وجودت داری توصیف کنه...
و این یعنی همون حس تنهایی...!



تاريخ : دو شنبه 16 تير 1393برچسب:, | 13:43 | نويسنده : ثنا بهرامی |



تاريخ : شنبه 14 تير 1393برچسب:, | 13:44 | نويسنده : ثنا بهرامی |

ﺍﻣروز ﻫﺮﭼﯽ ﺯﻧـﮓ ﺯﺩﻡ ﮔﻮﺷﯿــﺘﻮ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺪﺍﺩﯼ .ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮕــﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘـﻢ ﺑﮕـﻢ ،ﯾــﺎﺩﺗﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﮐﻪ ﺗﺎﺯﻩ ﺁشـﻨﺎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺑﻐﻠﺖﮐﺮﺩﻡ .ﺩﺭﮔﻮﺷﺖ ﮔﻔﺘـﻢﻣﻦ ﺯﻭﺩ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻢ ﺍﮔﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺧـﺪﺍﯼ ﻧــﮑﺮﺩﻩ .ﺣـﺮﻓــــﻤﻮ ﻗـﻂ ﮐـﺮﺩﯼ ﻭ ﺩﺳﺖ ﮐﺸﯿــﺪﯼ ﺭﻭﺍﺑــﺮﻭﻫﺎﻡ ﮔﻔﺘﯽ ﺗﺎ ﺗﻬﺶ ﻫﺴﺘﻢ ﺗــﻪِ ﺗﻬـﺶﺑﻌﺪ ﺩﻭﺗﺎﯾﯽ ﺑﺎﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪﯾﻢ !ﯾﺎﺩﺗﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﮑﯽ ﻗﺒﻞ ﺗﻮ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﻣﻮ ﺧﺮﺍﺏ ﮐﺮﺩﻭ ﺭﻓﺖ!!!ﺑﺎﺯﻡ ﺣﺮﻓﻤﻮ ﻗﻂ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﭼﺸﻤﺎﯼِ ﺩﺭﺷﺘﻮ ﻧﺎﺯﺕ ﺑﻬﻢ ﭼﺸﻢ ﻏُﺮﻩ ﺭﻓﺘﯽ ﮔﻔﺘﯽﺍﻩ ﺍﻩ ﺍﻩ ﺑﺪﻡ ﻣﯿﺎﺩ ﻫﻤﺶ ﺣﺮﻑ ﺍﺯ ﺟﺪﺍﯾﯽ ﻫﻤﺶ ﺣﺮﻑ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﭼﯿﻪ ﺷﯿﻄﻮﻥ ﭼﺸﺖ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﺮﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻫﺎ !؟ !؟ !ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ ﻭﻟﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮕﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺗﻮﺭﻭ ﺍﺯﺩﺳﺖ ﺑﺪﻡ ﺑﺮﯼ ﻣﯿﺰﻧﻢ .ﻗﯿﺪِ ﻫﻤﭽﯿﺮﻭ ﻣﯿﺰﻧﻢ.ﺁﺥ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺍﻥِ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﻧﺪﺍﺭﻩ .ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺳﻮﺍﻝ : ﮔﻔﺘﯽ ﺗﺎ ﺗﻬــــﺶ ﻫﺴﺘﻢ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺗَﻪِ ﺗَﻬَﻢ ﺗﻮﮐﺠــــﺎﯾــــﯽ ؟ !؟



تاريخ : شنبه 14 تير 1393برچسب:, | 13:0 | نويسنده : ثنا بهرامی |

ﺗﻮ ﺩﺍﺭﻭﺧﻮﻧﻪ ﺑـــــــــــﻮﺩﻡ ..... ﯾﻪ ﺁﻗﺎﯾﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ :
ﮐــِــﺮِﻡ ﺿــِﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻦ ؟
ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺍﺯﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺶ ﺭﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ
ﯾﺎ ﺧﺎﺭﺟﯿﺸﻮ ؟
ﻣﺮﺩﻩ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺷـــــــﺪﻡ
ﺩﺳﺘﺎﻡ ﺯِﺑــــﺮ ﺷﺪﻩ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺧﺘﺮﻣﻮ ﻧﺎﺯ
ﮐﻨﻢ ...... ﺧﺎﺭﺟﯿﺸﻮ ﺑﺪﻩ
به احترام هرچه پدر زحمتکشه لایک کن



تاريخ : جمعه 13 تير 1393برچسب:, | 16:21 | نويسنده : ثنا بهرامی |



تاريخ : چهار شنبه 11 تير 1393برچسب:, | 20:7 | نويسنده : ثنا بهرامی |

خدای من خداییست که دست گیر است نه مچ گیر!

دستم را میگیرد همان طور که هستم!

بدون پیش شرط

همین و بس . . .



تاريخ : یک شنبه 8 تير 1393برچسب:, | 19:14 | نويسنده : ثنا بهرامی |



تاريخ : یک شنبه 8 تير 1393برچسب:, | 19:7 | نويسنده : ثنا بهرامی |

بچه ها این نامه یکی از دوستام هستش شخصی که دربارش حرف میزنه منم

سلام خدای خوب و مهربون

خداجونم بنده خوبی برات نبودم طوری که باید اعمالمو انجام میدادم انجام ندادم ولی حالا میخوام باهات دردودل کنم چون کسی و ندارم براش حرف بزنم خداجونم از میون این همه انسانی که افریدی کسی  وپیدا نمیکنم که باهاش دوست شم بفهممش اون منو بفهمه تا حالا کسای زیادی اومدن تو زندگیم که بهش لقب دوست رو دادم ولی نشد به یکیشون به عنوان دوست واقعی نگا کنم جز تو سال سوم راهنمایی.شاید کسی که الان داره اینو میخونه بخنده ولی همه خوب میدونن کیو میگم تا حالا دوستی نداشتم که دلتنگش بشم باهاش دردودل کنم حرف دلمو بهش بزنم واسه همینم وقتی ادمای دوروبرم از دلتنگی دوستاشون حرف میزدن خندم میگرفت میگفتم عنی چی مگه میشه همچین چیزی واسم یه سوژه خنده درست حسابی شده بود ولی این دفعه برعکس همیشه فهمیدم فهمیدم که یعنی چی فهمیدم که میشه ولی این ماله قبلا هااااا بودش الان که دارم اینو مینویسم مصادف با روز مادر وازاونی که اونو بهترین دوستم میدونستم چیز هایی شنیدم  که کم کم دارم فکر میکنم کاملا یه موجود اضافه هستم حتی واسه همه مردم .به خدواندی خودت خدا جونم خیلی دوسش دارم خیلی خیلی خیلی.خدایا تو که از دل بنده هاات خبر داری پس میدونی تو دلم چه خبر.چه خبره  وقتی دلم براش تنگ میشه چه خبره وقتی نمیتونم باهاش حرف بزنم و چه خبره وقتی میبینم سرکار های الکی باهام قهر میکنه چه خبره وقتی میگه برو گمشو چه خبره وقتی.................

خدا جونم دیگه نای نوشتن ندارم ولی میخوام بنویسم  تا دلمو خالی کنم. وقتی بهش میگم روز دوستی و اردو میرم یه گروه دیگه میفهمم که ناراحت میشه میفهمم چه حالی داره یه بار وقتی گفتم دیدم ناراحت شدش و از کلاس رفت بیرون  رفتم بیرون دنبالش هر کاری کردم بگه چی شده گفت هیچی ولی من که میدونم چشه.کاش تو دلش اون خبری بود که من فکر میکردم کاش .......................کاش..................

 



تاريخ : یک شنبه 8 تير 1393برچسب:, | 17:23 | نويسنده : ثنا بهرامی |

چقدر ﺳﺨﺘﻪ ﭘﺪﺭﺕ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻪ
ﻫﻨﻮﺯ ﺷﻤﺎﺭﺵ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯿﺖ ﺑﺎﺷﻪ,
ﺫﺧﻴﺮﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﺎﺑﺎ...
ﺑﻌﺪ ﺑﺨﻮﺍﯼ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﯽ....
ﻟﺤﻈﻪ ﺳﺨﺘﯿﻪ ﻭﻗﺘﻲ ﺗﺼﺎﺩﻓﻲ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺑﯿﺎﺩ ﺟﻠﻮﺕ!



تاريخ : یک شنبه 8 تير 1393برچسب:, | 12:0 | نويسنده : ثنا بهرامی |

√ پسر ایـבه آل بایـב اכڪلنــــــش تلـــــــــخ باشہ،
√ بایـב وقتی حســــــوכے میڪنی بغلت ڪنہ بگہ من فقـــــط مال توام כیوونه..
√ بایـב موقع פֿـریـב ڪرכن چشمــــــش כنبال نگاه تو باشہ ڪه بفهمـــــہ از چی خوشت اومده
√ بایـב وقتی פֿـوכتو لوس میڪنی قنـב تو כلش آب بشہ و ببـــــوستت
√ وقتی כستاشو میگیرے چند لحظه یه بار כستاتو فشار بـבه ڪہ بفهمی حواسش بهت هست
√ یه پسر ایـבه آل כر جواب כوست כارم نمیگہ منم همینطور، میگہ من عاشقتـــــــــــم
√ یه پسر ایـבه آل بایـב بغلش بوے آرامش بـבه نه هوس
√ وقتی میبینتت اول لپتو میبوسہ و سرتو روے سینش میذاره
√یه پسر ایـבه آل با تمام وجوכ כوست כاره…
√ یه پسر ایـבه آل بایـב مــــــرכ باشه



تاريخ : شنبه 7 تير 1393برچسب:, | 13:6 | نويسنده : ثنا بهرامی |



تاريخ : جمعه 6 تير 1393برچسب:, | 19:49 | نويسنده : ثنا بهرامی |



تاريخ : جمعه 6 تير 1393برچسب:, | 19:47 | نويسنده : ثنا بهرامی |

مراقب رفــتــآرتــون با بعضی آدما باشید

اونایی که وقتی ناراحتید

هر کاری میکنن که خنده بیاد رو لبتون

وقتی حرف دارید

با دقت بهتون گوش میدن تا سبک شید

وقتی عصبانی میشید

تحملتون میکنند و هیچی نمیگن

وقتی درد دارید

همدردتون میشن

اینا دقیقا کسایی هستن که وقتی میان تو زندگی ، قشنگترش میکنن

پس حواستون باشه گمشون نکنید

که دوباره میشید آدم تنهای سابق …



تاريخ : جمعه 6 تير 1393برچسب:, | 19:45 | نويسنده : ثنا بهرامی |